ايشان مي فرمودند :
از همان سنين نوجواني علاقه عجيبي به تزکيه نفس داشتم و شروع به تهذيب نفس و خودسازي و تقويت اراده نمودم و در قبرستان متروكه شهر تبريز كه يكي از قبرستانهاي بسيار مخوف ايران به شمار ميرود و رعب و وحشت عجيبي بعد از استيلاي شب به خود ميگيرد، قبري حفر نموده و در آن شب را تا صبح به ذکر حضرت باري مي پرداختم چون بسيار دوست داشتم به بينوايان و مستمندان كمك كرده و زندگي آنها را از فقر و تنگدستي نجات بخشم، سعي و تلاش بسياري مينمودم تا معماي لاينحل كيميا به دست من حل گردد، لذا قسمتي از سرمايه پدري را در اين راه صرف نمودم ولي به نتيجهاي نرسيدم، اما چون اين كوشش من همراه با توسلات شديد بود، يك روز ناگهان هاتف غيبي به من ندا در داد:
جعفر؛ كيميا، محبت ما اهل بيت عصمت و طهارت است، اگر کيمياي واقعي مي خواهي بسم الله اين راه و اين شما .
با شنيدن آن نداي غيبي هدف و مسير زندگيم بكلي دگرگون شده و بر آن شدم تا به جاي تسخير جن و انس و ملك و اكتساب كيميا به دنبال حقيقت هميشه جاويد و پاينده، يعني محبت و دوستي ائمه اطهار (عليهمالسلام) بروم.
ايشان مي فرمودند :
بيقراري عجيبي سراسر وجودم را فرا گرفت و آن چنان بيتاب و حيران اهل بيت عصمت و طهارت (عليهمالسلام) شدم كه لحظهاي نميتوانستم در منزل و شهر خود باقي بمانم ، لذا صبح روز بعد پشت پايي به همه چيز زده و بعد از خداحافظي با حالتي آشفته و پاي برهنه از تبريز به قصد كربلاي معلي حركت كرده و از مرز خسروي وارد خاك عراق شدم.در اولين ايستگاه بازرسي، مأموران حكومتي عراق به خاطر نداشتن جواز ورود، مرا به عنوان جاسوس دستگير و به زندان انداختند.چندين ماه در زندان بودم و در آن جا شور و حالي كه نسبت به ائمه اطهار (عليهمالسلام) داشتم را ادامه داده ودائماً در حال توسل بودم و استخلاص خود را از حضرت امير و آقا امام حسين (عليهما السلام) تقاضا ميكردم البته از همان روز اول تا آخر ، دائماً و در تمام حالات نظر آقا حضرت اباالفضل العباس (عليهالسلام) بر من بود كمكم در اثر آن توسلات و رياضتهاي اجباري كه در زندان بر من وارد ميشد، روحم صفاي خاصي به خود گرفت، بطوري كه رؤياهاي صادقي ميديدم و فوراً به وقوع ميپيوست كه باعث قوت روح و اميدواري در من ميگشت.
ايشان در مورد اقامتشان در نجف مي فرمودند :شبي در خواب خدمت حضرت مولا علي (عليهالسلام) مشرف شدم، ايشان فرمودند:
جعفر؛ فردا بيگناهي تو ثابت گشته و آزاد خواهي شد، بايدبه نجف اشرف بيايي و با دست مباركشان به محلي اشاره كرده و فرمودند: در اين محل و نزد اين پيرمرد كفاش به پينهدوزي ميپردازي از دستمزدي که مي گيري قسمتي را هزينه خود ساز و مابقي را در پايان هفته نان و خرما بخر و در مسجد سهله در ميان معتکفان تقسيم کن .
صبح روز بعد مأموران زندان مرا آزاد كرده و اجازه ورود به خاك عراق را دادند و بدين ترتيب راهي نجف اشرف شدم و در همان محلي كه حضرت اشاره فرموده بودند؛ نزد آن پيرمرد پاره دوز شروع به كار نمودم تا تمام انّيتها و آرزوهاي نفساني كه ناشي از خود فراموشي و تجملات زندگي بود از بين برود،بعد از گذشته حدود يك سال اقامت در نجف روزي نامهاي از طرف برادرم كه در تبريز بود توسط شخصي به دستم رسيد كه در آن نوشته شده بود از زماني كه شما به نجف رفتهايد اموال شما (كه عبارت بود از چندين باب مغازه در بهترين نقطه شهر تبريز و مستغلات ديگري كه از پدرم به ارث رسيدهبود) در دست مستأجران ميباشد و آنها از پرداخت حق الإجاره خودداري مينمايند و ميگويند: بايداز طرف شخص مالك وكالت داشته باشيد تا حق الإجاره را به شما تحويل دهيم.با توجه به اينكه شما دور از وطن ميباشيد و نياز به پول داريد وكالتي براي من بفرستيد تا مال الاجارهها را جمع نموده و برايتان بفرستم.
در اين هنگام متوجه شدم كه مورد امتحال بزرگي قرار گرفتهام؛ متحير ماندم كه چه كنم؟ آيا با اين اندك ناني كه از پينهدوزي به دست ميآورم ارتزاق كنم يا مجدداً به زندگي مرفه خود كه از ارث مرحوم پدرم بود و از نظر شرعي هم بلامانع و حلال بود برگردم؟با خود در جنگ و ستيز بودم و شيطان مرا وسوسه ميكرد، تا اينكه تصميم خود را گرفته و در پشت همان نامه براي برادرم نوشتم: عنايات حضرت اميرالمؤمنين (عليهالسلام) در نجف شامل حالم بوده و از سفره پرفيض ايشان بهرهمند ميباشم و ايشان هزينه زندگيم را كفايت كردهاند.كساني كه در تبريز مستأجر من ميباشند، اگر توان مالي داشتند در محل استيجاري به سر نميبردند. لذا به موجب همين دست خط وكالت داريد تمام املاك متعلق به من را به نام مستأجران و در تملك ايشان درآوريد و خداي من هم بزرگ است.
و بدين ترتيب در يك لحظه تمام ثروت و دارائي خود را بخشيدم، چرا كه اعتقاد بر اين داشتم كه حضرت مولا علي (عليهالسلام) مرا تنها نخواهند گذاشت و همانطور كه در اين مدت چه از نظر معنوي و چه از نظر مادي پذيرايي شاياني از من نمودهاند در آينده هم همين گونه رفتار خواهند كرد.
يك روز كه به حرم مطهر حضرت امير (عليهالسلام) مشرف شده و در حين زيارت و توسل بودم، صداي حضرت مولا را شنيدم كه فرمودند:
شيخ جعفر، همين الان به مسجد سهله برو، چند نفر در آنجا ميباشند كه بايد از آنها دستگيري نمايي.
بنابر فرمايش حضرت فوراً به مسجد سهله رفتم، در مسجد بسته و ماشين بنز مدرني آنجا بود، خادم مسجد را صدا زدم كه درب را باز كند، وقتي وارد آنجا شدم، ديدم سه نفر جوان با لباسهاي فاخر و مجلل در فراق حضرت بقيه الله ميگريند و بر روي خاكها ميغلتند، و يك نفر آنها هم از شدت گريه بيحال بر زمين افتاده است.نزدشان رفتم و آنها را دلداري داده و آرام نمودم، سپس همگي از مسجد خارج شديم و آنها سوار ماشين شدند.در اين هنگام متوجه شدم كه من هم بايد همراه با آنها بروم، لذا سوار ماشين شده و همراهشان رفتم، آنها مرا به منزلشان در بغداد بردند و بعد از مدتي از منزل خارج شده و مرا تنها گذاردند، و اين در شرايطي بود كه شش دختر جوان و بسيار زيبا در آنجا بودند.آنها پيوسته از من تقاضا ميكردند كه آنها را به عقد خود درآورم و پي در پي به انحاء مختلف و گوناگون در اين امر اصرار ميورزيدند، با حضور اين دختران جوان چنان غافلگير شده بودم که براي لحظاتي خود را فراموش کردم ولي خيلي زود به خود آمدم و بر خويش نهيب زدم که:
جعفر ! به چه مي انديشي مبادا شرم حضور از ادامه راه بازت دارد ؟ و با سکوت معني دار خود اين لعبتان را دلخوش داري !؟ و بعد ياد آوردم که مردان خدا به هنگام رويارويي با اين چنين صحنه هاي تکان دهنده اي از چه شيوه هايي استفاده مي کردند .
لذا با عزمي جزم دست رد بر سينه خواسته هاي آنان زده و امتناع نمودم اما روزي چند بار ميمردم و زنده ميشدم تا اينكه پس از گذشت شش ماه از اين رياضت بسيار سخت و مجاهده عظيم و دشوار آن جوانها آمدند و متوجه شدند كه در اين مدت هيچ گونه خطايي از من سر نزده و در اين امتحان بزرگ موفق شدهام!!آنگاه مرا با كمال احترام به نجف برگرداندند.
زندگینامه جعفر مجتهدی
در اينجا سلوک آقاي مجتهدي وارد مرحله حساسي مي شود و به اعتکاف در مسجد سهله رهنمون مي گردند ، ايشان در اين مورد مي فرمودند :
در نجف به دستور حضرت مولا علي (عليهالسلام) راهي مسجد سهله شده و مدت هشت سال به طور مداوم، در آنجا معتكف گرديدم و به جز تجديد وضو و تطهير از مسجد خارج نميشدم.در پايان اين مدت از طرف حضرت امير (عليهالسلام) و آقا امام زمان (روحي فداه) عنايت زيادي به من شد.
حاج كاظم سهلاوي يكي از خدام مسجد سهله ميباشند تعريف كردند:در مدتي كه آقاي مجتهدي در مسجد سهله معتكف بودند، با هيچ كس صحبت نميكردند و دائم مشغول ذكر و فكر و توسل و گريه بودند، هيچ گاه تسبيح از دستشان جدا نميشد و حالشان مثل حال شخص متحضر و كسي كه هر لحظه در حال جان دادن است بود.شبها را نميخوابيدند و اگر كسي هم وارد حجره ايشان ميشد بيش از پنج دقيقه با او نمينشسته و از حجره بيرون ميآمدند، اكثر اوقات در حال بكاء بودند و از خوف و حب خدا ميگريستند.آقاي مجتهدي بعد از تمام شدن اين مدت نزد ما آمده و فرمودند:
من ديگر از طرف حضرت ولي عصر (عليهالسلام) مرخص شده و ميتوانم اينجا را ترك كنم، آنچه بايستي از ناحيه ايشان به من برسد مرحمت شد.
در همين ايام ملاقات آقاي مجتهدي با مرحوم حاج ملا آقا جان زنجاني در مسجد سهله رخ ميدهد:مرحوم حاج ملاآقاجان از عرفاي معروف و از متوسلين به ساحت مقدس حضرت مهدي (عجل الله تعالي فرجه الشريف) به شمار ميرفته است و بطوري شيفته و منتظر آن حضرت بوده و در فراق آن بزرگوار اشك ميريخته كه جاي اشك بر صورت وي نمايان بودهاست و در محبت به ساحت مقدس حضرت ولي عصر (عليهالسلام) تا حد جنون پيش ميرود بطوري كه به شيخ محمود مجنون ملقب ميگردد.سيره و روش او توسل به ذوات مقدس اهل بيت عصمت و طهارت (عليهالسلام) و خدمت به خلق بودهاست.ايشان مدتها در قم منزل حاج ميرزا تقي زرگري كه او هم از اهل الله بوده و از اوتاد بشمار ميرفته ساكن بودهاند.مرحوم حاج ملا آقاجان روزي به دوستان خود ميگويند مأمور شدهام به عتبات عراق بروم و اين آخرين سفرم بوده و بعد از مراجعت زندگي را بدرود خواهم گفت و بدين ترتيب همراه با عدهاي از ملازين خود راهي عتبات ميشوند.بعد از زيارت ائمه (عليهم السلام) و جريانات عجيبي كه در اين مدت براي ايشان رخ ميدهد، به همراهان ميگويند: بايد شب جمعه به جهت امر مهمي به مسجد سهله بروم.دوستان همراه ايشان ميگويند شب جمعه به مسجد سهله رفتيم و در قسمت بالاي مسجد كه جاي نسبتاً خلوتي وجود داشت حلقه وار نشستيم در اين موقع مرحوم حاج ملا آقاجان بيتابانه به اين طرف آن طرف نظر ميكردند و ميفرمودند:
منتظر جواني هستم كه بايد با او ملاقات كنم.
مرحوم قريشي كه يكي از همراهان بودهاند ميگفتند:در همين لحظات ناگهان درب يكي از حجرههاي مسجد باز شد و جواني بسيار خوش سيما و جذاب در حالي كه آفتابهاي در دست داشت از آن خارج شد و به طرف درب خارج حركت كرد.مرحوم حاج ملا آفاجان به محض اينكه چشمانشان به آن جوان افتاد گفتند:
گمشدهام را پيدا كردم، اين همان كسي است كه در سير ، او را به من نشان دادهاند.
از ايشان پرسيديم مگر اين جوان چه خصوصياتي دارد كه اينگونه شما را جذب كرده و بيتاب او هستيد؟!فرمودند: او شخصي است كه در اين جواني هم گوش باطنش ميشنود و هم چشم باطنش ميبيند! ملاحظه كنيد؛ و فوراً به صورت بسيار آرام و آهسته بطوري كه ما چند نفر هم كه نزديكشان نشسته بوديم به سختي صداي ايشان را شنيديم به زبان آذري فرمودند: (گل بورا گراخ بالام جان : بيا اينجا پسر جان ! تا تو را ببينم )در اين هنگام آن جوان كه آن سوي مسجد به درب خروجي رسيده بود و با ما خيلي فاصله داشت ناگهان در جاي خود ايستاد و آفتابه را روي زمين گذاشته و از ميان جمعيت به طرف ما حركت كرد، هنگامي كه به ما رسيد خدمت حاج ملا آقاجان سلام كرده و سپس گفت با من كاري داشتيد؟ امر بفرماييد، آنگاه جناب حاج ملا آقاجان خطاب به همراهان فرمودند: ما را تنها بگذاريد كه من بايد با ايشان خلوت داشته باشم.و بدين گونه حدود مدت يك هفته مرحوم حاج ملا آقاجان با آقاي مجتهدي بودند….
کساني که توفيق زيارت اين دو مرد خدا را داشته اند بر يک نکته اتفاق نظر دارند که مشي سلوکي اين دو بزرگوار در توسل به اهل بيت ( ع ) خلاصه مي شد و مسير سلوک خود را با پاي محبت و بال عشق طي مي کردند و در انتظار صدور حواله هاي غيبي مي نشستند تا به کساني که استحقاق دريافت آنها را دارند بسپارند …
زندگینامه جعفر مجتهدی
آقاي مجتهدي پس از چندين سال اقامت در كربلاي معلي مجدداً به نجف اشرف مراجعت ميكنند اما پس ازمدتي اقامت در نجف اشرف، عبدالكريم قاسم بر ضد ملك فيصل، پادشاه عراق كودتا كرده و قتل و غارت شديدي در عراق رخ ميدهد، ايشان كه از اين اوضاع بسيار ناراحت بوده و رنج ميبردند از حضرت امير (عليهالسلام) اجازه مراجعت به ايران را ميگيرند.و پاسخ مي شنوند :
پس از رفتن تو نوبت بازگشت تمام ايرانيان مقيم عراق نيز فرا خواهد رسيد و بايد با پاي پياده اين مسير را طي کني .
ايشان مي فرمودند :
بدين ترتيب پياده از نجف اشرف به سوي كاظمين حركت كردم و پس از بيست و چهار ساعت به كاظمين رسيدم. بسيار خسته شده بودم، به حضرت موسي بن جعفر (عليهالسلام) عرض كردم؛ آقا جان خسته شدهام، محبت كنيد و ماشيني برايم بفرستيد، هنوز حرفم تمام نشده بود كه ناگهان يك ماشين از ماشينهاي حكومتي به من رسيد و مأموران حكومتي به علت نداشتن گذرنامه مرا دستگير كرده و همراه خود بردند، بنده هم از حضرت تشكر كردم كه برايم ماشين فرستادند، تا اينكه مرا به زندان كاظمين بردند.بعد از ورود به زندان متوجه شدم كه زنداني است بسيار شلوغ كه در آن دست و پاي زندانيان را هم با زنجيرهاي بسيار سنگين و قطوري بسته بودند و وضع بسيار اسفباري داشت، غم و اندوه سراسر وجودم را فرا گرفت و به ياد حضرت موسي بن جعفر (عليهالسلام) و زندان هارون الرشيد (عليه اللعنه) افتادم و شديداً متوسل به آن حضرت شده و به ايشان عرض كردم: آقا جان! اين زنجيرها فقط در خور طاقت شماست واينها چنين طاقتي ندارند عنايتي بفرماييد.حضرت هم لطف كرده و عنايت فرمودند:
تا فردا همه اهل زندان آزاد مي شوند .
بنده هم به زندانيان گفتم: آقا موسي بن جعفر (عليهالسلام) محبت فرموده و فردا صبح همگي آزاد خواهيدشد. همچنين در بين زندانيان يك نفر اشتباهاً دستگير شده بود و قرار بود فردا اعدام گردد، و لذا بسيار بيتابي ميكرد، با گفتن اين مطلب بعضي از زندانيان شروع به خنديدن و مسخره كردن نموده و گفتند: اين شخص هنوز به زندان نيامده ديوانه شدهاست كه اين حرفها را ميزند.به هر ترتيب شب سپري شد، صبح روز بعد از طرف عبدالكريم قاسم به خاطر جشن پيروزي دركودتايش تمام زندانيان و حتي جواني هم كه قرار بود اعدام گردد آزاد شدند.سرانجام آقاي مجتهدي بعد از ورود به ايران و چند روز اقامت در كرمانشاه به تهران ميروند. با سکونت زودگذر ايشان در کرمانشاه ، ايلام و تبريز ، سلوک ايشان وارد مرحله جديدي مي شود .آقاي مجتهدي پيوسته در پي انجام اوامر حضرات معصومين (عليهمالسلام) از اين شهر به آن شهر و از اين ديار به آن ديار هجرت ميكردند و بسياري از اوقات را در بيابانها به عبادت، توسل و چله نشيني مشغول بودند.
آقاي مجتهدي سرانجام پس از بيست سال خانه بدوشي به امر ائمه معصومين (عليهمالسلام) به قم مشرف ميشوند و در منزل وقفي بسيار محقر و سادهاي ساكن ميگردند كه مدتي هم حاج فخر تهراني در يكي از اتاقهاي آن خانه ساكن ميشوند.ايشان حتي در قم هم كه مأمور به اقامت ميشوند از خود خانهاي نداشتند و عمري را خانه بدوش و آواره سپري نموده و در اين رابطه ميفرمودند:
سالها گريه كرديم تا خودمان را از ما گرفتند.
آقاي مجتهدي ميگفتند:
حضرت فرمودهاند كه ديگر شما را از سفر معاف كردهايم و بايد هجده سال روي تخت بنشينيد.
ايشان هم طبق دستور حضرت در اين مدت در لباس بيماري به سر ميبردند ولي همچون قبل به انجام دستورات و فرمايشات حضرات معصومين (عليهمالسلام) مشغول بوده و انجام امور را به افراد خاصي كه توفيق همنشيني با ايشان نصيبشان شده بود واگذار ميكردند. اگر چه در بعضي مواقع، ايشان با نيروي معنوي از لباس بيماري خارج شده و دستورات حضرت را شخصاً اجرا مينمودند.گاهي از اوقات ناگهان بدون هيچ مقدمهاي حال آقاي مجتهدي دگرگون ميشد و ميفرمودند:
بايد به بيمارستان برويم تا عدهاي از دوستان حضرت كه در آنجا بستري هستند مرخص شوند.
ايشان به بيمارستان ميرفتند و بيماري اشخاص را به خود ميگرفتند تا آنها سالم شوند و مرخص گردند.ايشان در طول حيات طيبه خويش بيش از پنجاه و سه مرتبه به اتاق عمل رفتند و هر بار بدون اينكه ايشان را بيهوش كنند تحت عمل جراحي قرار ميگرفتند.آيت الله سيدعبدالكريم كشميري در اين رابطه گفتند:آقاي مجتهدي ميفرمودند:
هر گاه مرا به اتاق عمل ميبردند و پزشكان بيهوشي ميخواستند مرا بيهوش كنند اجازه نمي دادم و سه مرتبه ذكر شريف نادعلي را ميخواندم و خود را بيهوش ميكردم.
آقاي مجتهدي در سالهاي آخر عمر شريف و پربركتشان از قم به مشهد مقدس عزيمت كرده و در جوار ملكوتي حضرت رضا (عليهالسلام) ساكن ميگردند.ايشان هنگام عزيمت به شخصي از دوستان ميفرمايند:
آقاي حسني؛ شاهد باشيد من هيچ چيز از خود ندارم و خدا ميداند كه اين پيراهن تنم هم عاريهاي است و همه چيزم را بخشيدهام.
بارها ديده ميشد كه آقاي مجتهدي تمام زندگيشان را يكمرتبه ميبخشيدند و با فقرا تقسيم مينمودند به حدي كه كف خانه را هم جارو ميكردند و خود مدتها بر روي يك تكه گوني زندگي ميكرده و اين امر به دفعات در زندگي اين مرد الهي اتفاق افتاد و اين نبود مگر سخاوت طبع و قطع دلبستگيهاي مادي.
زندگینامه جعفر مجتهدی
آقاي جعفر مجتهدی پس از حدود چهار سال اقامت در جوار حضرت ثامن الحجج (عليهالسلام) در تاريخ ششم ماه مبارك رمضان ۱۴۱۶ هـ . ق مطابق با ۶/۱۱/۱۳۷۴ هـ . ش هنگام ظهر روز جمعه دار فاني را وداع و روح ملكوتيشان عروج مينمايد. ايشان سه ماه قبل از فوت به چند نفر از دوستانشان كه با ايشان حشر و نشر داشتند ميفرمايند:
خدا براي آخرين سلاله آل محمد (عليهالسلام)، حضرت مهدي (عليهالسلام) يك قرباني خواسته و از ما قبول نموده كه قرباني ايشان شويم، و گلوي ما در اين راه پاره ميشود.
آقاي حاج فتحعلي ميگفتند: هنگامي كه آقا اين مطلب را فرمودند، بي اختيار اين مطلب در ذهنم خطور كرد كه آقا وصيتي نكردهاند! به مجردي كه اين فكر از خاطرم گذشت آقا فرمودند:
آقا جان غلام وصيتي ندارد و همچون دفعات قبل اشاره ميفرمودند كه ما غلام حضرت سيدالشهداء (عليهالسلام) هستيم.
باز بدون اختيار اين مطلب به ذهنم رسيد؛ پس آقا را در كجا دفن كنيم؟ كه مجدداً آقا رو به من كرده و گفتند:
حضرت رضا (عليهالسلام) فرمودهاند: الحمدالله تو فقير خودمان هستي، و ما خود، تو را كفايت ميكنيم، پايين پاي خودمان منزل توست.
و مرا در گوشه صحن مطهر، پايين پاي مبارك حضرت دفن مينمايند.
چند روز بعد از سپري شدن اين مجلس مصادف بود با روز شهادت حضرت موسي بن جعفر (عليهالسلام) و آقا به همين مناسبت در منزلي كه به سر ميبردند، مجلس سوگواري بر قرار مينمايند و در حين مراسم به شدت تمام گريه ميكنند، اين حالت تا بعد از اتمام مراسم ادامه مييابد. به طوري كه حالشان به حدي دگرگون ميشود كه ايشان را به بيمارستان صاحب الزمان (عليهالسلام) ميبرند و بعد از چند روز به بيمارستان امام رضا (عليهالسلام) منتقل كرده و در اتاق (آي، سي، يو) بستري ميكنند. ايشان به مدت چهل روز در حالت كما (بيهوشي) به سر ميبردند اما در خلال اين مدت به صورت عجيبي حالات ظاهريشان تغيير ميكرده و با اينكه بسياري از اعضاي ايشان از كار افتاده بوده، يكمرتبه با يك حركت به حال عادي بر ميگشته و مطلبي ميفرمودند و مجدداً اعضاء از كار ميافتاده است. دكتر هاشميان، رييس بيمارستان امام رضا (عليهالسلام) وخادم كشيك هشتم حضرت رضا (عليهالسلام) و آقاي دكتر لطيفي نقل ميكردند:
به قدري آقاي مجتهدي در اثر تزكيه روح، قوي بودند كه بخش روحي ايشان بر بخش جسمشان اشراف كامل داشت، بطوري كه بارها مشاهده ميكرديم ايشان به صورت اختياري بيمار شده و باز به اراده خويش بهبود مييافتند.
هنگامي كه ايشان دركما به سر ميبردند چهار علائم حتمي و حياتي مغز، قلب، كليه و ريهها يكي پس از ديگري از كار ميافتاد اما لحظهاي بعد يكمرتبه تمام اعضا شروع به كار ميكرد و ايشان مطلبي ميفرمودند و مجدداً حالشان وخيم ميگشت. طبق گفته همراهان ايشان، يكي از مطالبي كه در حين كما فرمودند اين بود كه:
عاشق اگر رنگي از معشوق نگيرد در عشق خودش صادق نيست.
و پس از آن مجدداً در حالت كما فرو رفته و حالشان بسيار وخيم ميگردد، به حدي كه ديگر قادر به تنفس نبودند. هيأت پزشكي معالج ايشان ميگويند: آقا در شرايطي به سر ميبرند كه ريه از كار افتاده و به جهت تنفس دادن ايشان راهي جز اينكه گلويشان را بريده واز آنجا دستگاه مخصوص تنفس را وارد ريهها كنيم نيست. آقاي قرآن نويس كه همراه آقا بودهاند نقل ميكردند: وقتي اين پيشنهاد از طرف پزشكان داده شد ميخواستم بگويم خير، اما يكمرتبه و بياختيار گفتم بله و اجازه دادم! به محض اينكه رضايت به اين كار بر زبانم جاري شد، هر چه ميخواستم ممانعت كنم، اختيار از من سلب شده بود و نميتوانستم حرفي بزنم!! بعد از آن به مجردي كه هيأت پزشكي با تيغ مخصوص گلوي مبارك آقا را بريدند. نور عجيب سبزرنگي اتاق را فرا گرفت و همزمان با آن، دستگاه مونيتور صوت ممتدي كشيده و سرانجام روح ملكوتي ايشان عروج نمود. و اين در حالي بود كه تمام محاسن آقا به خون گلويشان آغشته شده بود و در اينجا معناي كلام ايشان كه فرموده بودند: عاشق اگر رنگي از معشوق نگيرد در عشق خودش صادق نيست، تحقق يافت و محاسن ايشان مانند ارباب و مولايشان حضرت ابا عبدالله الحسين (عليهالسلام) به خون گلويشان خضاب گشت…آنگاه پيكر مطهر آقا را از بيمارستان به منزل حاج آقا رضا قرآن نويس منتقل كرده و جهت غسل دادن مهيا ميكنند، اما كسي جرأت نميكند ايشان را غسل دهد تا اينكه يكي از دوستان آقا كه شخص بسيار بزرگوار و اهل دل ميباشند، گلوي آقاي را كه در بيمارستان بريده شده بود شستشو ميدهند ولي ديگر نميتوانند ادامه دهند و بياختيار دست از شستشو ميكشند، تا اينكه طبق پيشگويي خود آقا، جناب آقاي چايچي كه به جهت فوت ايشان از قزوين به مشهد آمده بودند از راه ميرسند و ايشان را غسل ميدهند.آقاي چايچي در اين رابطه ميگفتند:روزي يكي از دوستان از طرف آقاي مجتهدي پيامي براي من آورد كه سريعاً به قم بياييد، با شما كاري فوري دارم، بنده هم فوراً از قزوين به قم رفته و خدمت ايشان رسيدم، يكمرتبه به دلم افتاد كه آقا را به حمام ببرم، به ايشان عرض كردم آقاجان مايليد شما را به حمام ببرم؟ فرمودند: بله آقاجان؛هنگامي كه ايشان را به حمام بردم و در حال شستن بودم، فرمودند:
آقاي چايچي قربانت گردم، يك روزي هم ميآيد كه شما ما را ميشوييد، خيلي خوب بشوييد آقا جان؛ مثل همين امروز، كسي نميتواند ما را بشويد.
عرض كردم اين حرفها چيست؟ جانم بقربان شما، و بالاخره آن روز گذشت و من مجدداً به قزوين مراجعت نمودم، تا اينكه چند سال بعد خبر رسيد كه آقاي مجتهدي دار فاني را وداع كردهاند.
با سختي خود را به مشهد رساندم، هنگامي كه به منزل آقاي قرآن نويس رفتم، ديدم همه دوستان جمع هستند ولي كسي جرأت نكرده است پيكر آقا را بشويد. همينكه چشمم به پيكر ايشان افتاد گفتم: قربانت گردم آقا جان كه چندين سال قبل، خوب امروز را ميديديد، سپس مشغول به شستشو و غسل دادن بدن ايشان شدم .سپس پيكر شريف ايشان در ميان سيل اشك و آه انبوهي از مردم عزادار و قافلهاي از سوز و گداز دوستان اهل دل و مشايعت روحانيت معظم به سوي حرم مطهر حضرت رضا (عليهالسلام) تشييع شد و پس از برگزاري مراسم ويژهاي، كه هنگام فوت خدام حضرت انجام ميگيرد، حجت الإسلام حاج سيدحمزه موسوي بر پيكر ايشان نماز گزاردند و سرانجام در فضاي روح پرور و در جوار ملكوتي حرم مطهر، پايين پاي ارباب و مولايش در صحن نو (آزادي – قبل از کفشداري ۹ ) حجره بيست و چهار به خاك سپرده شد كه اين رزق كريم بر ارباب نعيم گوارا باد.
هم اكنون نيز مزار شريف آن بهشتي سيرت مورد زيارت مردم، علماء و اهل دل ميباشد و مشتاقان طريق معرفت از روح بلند آن ملكوتي روان استمداد جسته و طلب توشه راه مينمايند.
پاداش نماز ميت بر پيکر آقاي جعفر مجتهدی : جناب حاج باقر طلاييان تعريف كردند: چند روز بعد از رحلت آقاي جعفر مجتهدی در عالم رؤيا مشاهده نمودم حجت الإسلام آقاي حاج سيدحمزه موسوي كه نماز ميت بر پيكر مطهر آقاي مجتهدي خواندند، در يكي از غرفههاي صحن مطهر رضوي نزديك به غرفهاي كه آقاي مجتهدي در آن مدفون ميباشند نشستهاند، نزد ايشان رفتم و بعد از سلام و احوال پرسي از ايشان سؤال كردم، شما در اينجا چه ميكنيد؟! ايشان فرمودند: بنده مسئول كل حرم مطهر شدهام. پرسيدم چگونه و زير نظر چه كسي؟!فرمودند: به خاطر نمازي كه بر بدن آقاي مجتهدي خواندم، آقا واسطهشده و اين منصب را از حضرت علي بن موسي الرضا (عليهالسلام) برايم گرفتند و هم اكنون با وساطت آقاي مجتهدي زير نظر مستقيم خود حضرت رضا (عليهالسلام) در حال خدمت ميباشم.
هیئت متوسلین به حضرت صدیقه طاهره(س)...برچسب : نویسنده : lahoot110a بازدید : 76